معنی به میزان فراوان

حل جدول

به میزان فراوان

وافر،جزیل


فراوان

وافر

نهمار

فرهنگ فارسی آزاد

میزان

مِیزان، هر وسیله اندازه گیری مثل میزان الحراره، میزان الرطوبه، میزان الریاح، میزان القوّه، میزان النغمه، مزان الهَواء..،

مِیزان، ترازو، اندازه، مقدار، مقیاس، طِراز و عدل (جمع: مَوازِین)، نصبِ میزان و سنجش اعمال مردم از اخبار مربوط به قیامت و ظهور حضرت موعود است،

لغت نامه دهخدا

فراوان

فراوان. [ف َ] (ص، ق) بسیار. وافر. کثیر. در زبان اوستایی فرونگ و در کردی فراون است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). به بسیاری. به فراوانی. (یادداشت به خط مؤلف). به حد وفور. به طور فراوانی. (ناظم الاطباء):
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنر است اندر این نبید.
رودکی.
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولیک
روی تو آن کلوخ کز او کون کنند پاک.
منجیک.
زه ای کسایی ! احسنت ! گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
کسایی.
سر باره برتر ز ابر سیاه
بدو در فراوان سلیح و سپاه.
فردوسی.
فراوان پرستنده پیشش به پای
ز زربفت پوشیده مکی قبای.
فردوسی.
به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه.
فردوسی.
پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان.
فرخی.
خوب دارید و فراوان بستاییدش
هر زمان خدمت لختی بفزاییدش.
منوچهری.
دهقان به درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردشان.
منوچهری.
خواجه اسماعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید. (تاریخ بیهقی). فراوان هدیه پیش سلطان آوردند. (تاریخ بیهقی).
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.
ناصرخسرو.
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان تو را بیازارد.
مسعودسعد.
مثل اندر عرب فراوان است
وز همه نیک تر یکی آن است.
سنایی.
مبرتهای فراوان واجب داشت. (کلیله و دمنه).
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده.
خاقانی.
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده در و بام و درون نعمت فراوانش.
خاقانی.
فخرالدوله علی بن بویه که متصرف جرجان بود لشکر فراوان داشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). به حسن تدبیر و لطف رعایت مالی فراوان حاصل کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دو شه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه.
نظامی.
چون ز درد توست درمان دلم
دردی دردت فراوان میخورم.
عطار.
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت.
سعدی.
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمررهزن امل است.
حافظ.
|| توانگر. مالدار. || گشاد. عریض. || ژرف. عمیق. || کافی و به قدر احتیاج. (ناظم الاطباء).
- فراوان خِرَد، آنکه عقلش بسیار باشد:
که کهتر به که دارم و مه به مه
فراوان خِرَد باشم و روزبه.
فردوسی.
- فراوان خزینه، آنکه گنج و خزاین بسیار دارد:
فراوان خزینه فراوان غم است
کم اندوه آن را که دنیا کم است.
سعدی.
- فراوان خورش، پرخور. شکم پرست:
نباشد فراوان خورش تندرست
بزرگ آنکه او تندرستی بجست.
فردوسی.
- فراوان سخن، پرگوی و گزافه گوی:
کسی را که مغزش بود باشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.
فردوسی.
فراوان سخن باشد آکنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش.
سعدی.
به خنده گفت که: سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- فراوان شدن، بسیار شدن:
خورش ساخت با جایگاه نشست
همان تا فراوان شود زیردست.
فردوسی.
- فراوان شکیب، آنکه شکیبایی بسیار دارد. صبور:
فراوان شکیب است و اندک سخن
گه راستی راست چون سروبن.
نظامی.
- فراوان طمع، آنکه دارای توقع بسیار باشد. (ناظم الاطباء). طماع:
گروهی فراوان طمع، ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.
سعدی.
- فراوان غم، آنکه غم و اندوه بسیار دارد:
فراوان خزینه فراوان غم است
کم اندوه آن را که دنیا کم است.
سعدی.
- فراوان گناه، آنکه بسیارگناه کرده باشد:
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درویش بی دستگاه.
فردوسی.
- فراوان هنر، هنرمند. بسیارهنر. پرهنر:
دگر گفت مرد فراوان هنر
بکوشد که چهره نپوشد به زر.
فردوسی.
چو رستم پدید آید و زال زر
همان موبدان فراوان هنر.
فردوسی.


میزان

میزان. (اِخ) ابوصالح بصری، تابعی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوصالح میزان شود.

میزان. (نف) صفت حالیه از میزیدن و میختن، میزنده. در حال میختن. (یادداشت مؤلف).

میزان. (ع اِ) (از «وزن ») ترازو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار). ترازو. ج، موازین. (مهذب الاسماء). آلتی که با آن وزن اشیا بسنجند. اصل آن مِوْزان بوده. واو به سبب وجود کسره ٔ ماقبل به یاء بدل شده است. (یادداشت مؤلف). چیزی است که اندازه ٔ اشیاء به وسیله ٔ آن شناخته شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه بدان وزن کردنیها را سنجند. ابوهلال عسکری گفته است نخستین کسی که از آهن ترازو ساخت عبداﷲبن عامر بود. (از صبح الاعشی، ج 2 ص 139). مطلق ترازو که بدان چیزهاسنجند و نیز ترازو که روز رستاخیز اعمال و نیک و بدبندگان بدان سنجند: و السماء رفعها و وضعالمیزان. الا تطغوا فی المیزان. و اقیموا الوزن بالقسط و لاتخسروا المیزان. (قرآن 7/55- 9)، و آسمان را برافراشت و نهاد ترازو را تا تجاوز نکنید در میزان وبپادارید سنجیدن را به عدل و کم نکنید ترازو را. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 9 ص 285). این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند. (تاریخ بیهقی).
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر.
ناصرخسرو.
که را باشد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها.
ناصرخسرو.
یکی میزان گزیدم بس شگفتی
کزان به نیست میزانی به جز آن.
ناصرخسرو.
دو عالم چیست دو کفه ست میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش.
خاقانی.
با آن همه راستی که میزان دارد
میل از طرفی کند که او بیشتر است.
سعدی.
- جهان سنج میزان (اضافه ٔ وصفی مقلوب)،میزان جهان سنج. ترازویی که جهان را بسنجد:
به میزان همت جهان را بسنج
که همت جهان سنج میزان بود.
خاقانی.
- لسان المیزان، زبانه ٔ ترازو. (ناظم الاطباء).
|| عیار. معیار. استاندارد. اصل قابل قبول. اس اساس سنجش:
دل او داد را بهین رهبر
امر او خلق را مهین میزان.
ناصرخسرو.
میزان حکمتی و ترا بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک.
خاقانی.
کمتراز داس سرسنبله بود
اسد چرخ به میزان اسد.
خاقانی.
نیک و بد هر کاری سنجیده به میزان است
عقل و هنر و عزمت در ملک، مهین میزان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
|| اندازه و مقدار. ج، موازین. (ناظم الاطباء). اندازه. (آنندراج) (منتهی الارب). در تداول فارسی معادل همسنگ:
همیشه تا که بود روز و شب به یک میزان
چو آفتاب به برج حمل بگیرد جای.
فرخی.
|| مقیاس:
بندیش تا بر آنچه همی گویی
از عقل هست نزد تو میزانی.
ناصرخسرو.
|| (ص اصطلاح عامیانه) درست. راست.مرتب. طبیعی. مطابق با قاعده. بی نقص: ساعت من میزان میزان است. حال فلانی میزان است.
- میزان کردن، مطابق کردن. (یادداشت مؤلف).
- میزان کردن فرمان اتومبیل یا موتور، در اصطلاح متخصصان اتومبیل، تنظیم کردن حرکت و چرخش آن و به صورت طبیعی و صحیح درآوردن آن.
- میزان کردن ساعت، جلو یا عقب بردن عقربه های آن تا منطبق بر وقت واقعی شود.
- میزان کردن قپان، کم یا زیاد کردن وزنه ٔ آن تا وزن واقعی بار را نشان دهد. (از یادداشت مؤلف).
|| (اِ) (اصطلاح صرفی) نزد صرفیان با وزن یکی باشد چنانچه گویند میزان ضَرَب َ فَعَل َ است یعنی وزن ضرب. (از کشاف اصطلاحات الفنون). کلمه ای که برای سنجیدن وزن کلمه های دیگر به کار می رود و اصل قرار می گیرد مانند مِفعال که میزان است برای مفتاح و مصباح. ومُفاعِل که میزان مقابل و مجاهد است. || (در اصطلاح عروض) وزن شعر. (ناظم الاطباء). نزد عروضیان نیز به معنی وزن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وزن عبارت یا بیت یا مصراع که اصل قرار گیرد و بیت و مصراع دیگر را با آن سنجند مانند «لاحول ولا قوه الا باﷲ» که میزان است برای شعر رباعی فارسی. عروض. میزان شعر. (منتهی الارب): و خلیل رحمه اﷲ که واضعفن و مستخرج این میزان است... (المعجم چ دانشگاه ص 37). || سجع. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطقی) نزد منطقیان اطلاق شود بر علم منطق. (از کشاف اصطلاحات الفنون). منطق. (المنجد). علم میزان، علم منطق. (یادداشت مؤلف).
- علم میزان، علم منطق. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عدالت را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). به معنی عدالت است که از همان معنی ترازو مأخوذ است. (از شعوری، ج 2 ورق 366). عدل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قسط. داد. عدالت. (یادداشت مؤلف). || نزد صوفیه تحقیق به عدل الهی. منصبی از مناصب انسان کامل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عقل را گویند که منور بود به نور قدس و میزان خاص علم طریقت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح ریاضی) نزد محاسبان چیزی است که بعد از آنکه نه نه از عددی طرح و جدا گردید باقی مانده یا حاصل تفریق را میزان نامند. طرح نه از پانزده میزانش شش، و طرح دو نوبت نه از هیجده میزانش صفر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). برخی گفته اند طرح نه نه در تعریف میزان شرط نیست بلکه هر عددی که بجای نه از هر عددی جدا و تفریق شد صحیح است که بگویند میزان فلان عدد است عوض آنکه بگویند باقی یا حاصل تفریق فلان است. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح رمالی) نزد رمالان نام پانزدهمین خانه از بیوت شانزده گانه ٔ رمل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح جفر) نزد اهل جفر (علم حروف) عبارت است از صورت حرف، و در بعضی رسائل جفر می گوید موازین عبارت است از صور کتابیه ٔ حروف و گفته اند اصول موازین هفده حرف است و ممتزجات یازده. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

میزان. (اِخ) نام برج هفتم از دوازده برج آسمانی. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نام صورتی از صور بروج دوازده گانه ٔ فلکیه میان سنبله و عقرب و آن برج هفتم است و آن را بر مثال ترازویی توهم کرده اند و کواکب آن هشت است و خارج از صورت نه کوکب. (از جهان دانش). اطلاق شود بر برجی که مبداء آن تقاطع معدل هر منطقهالبروج را باشد در آن هنگام که کوکب وقتی به منطقهالبروج می رسد متوجه به جنوب بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هفتمین از دوازده صورت منطقهالبروج از پنجاه و یک ستاره مرکب می باشد. دو ازقدر دوم و دو ازقدر سوم و دوازده از قدر چهارم و آن را به شکل ترازویی تخییل کرده اند و زبانین و اکلیل و وزن شمالی و وزن جنوبی و ذوذنقه ٔ میزان در این صورت است. و صورت را به فارسی ترازو و شاهین نامند و بودن آفتاب در این برج به مهرماه باشد. میزان هشت کوکب است و خارج از صورت نه کوکب و بر مثال ترازوست. و وجه تسمیه ٔ آن این است که در این مدت روزها با شبها برابرند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 153 شود:
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
در سر میزان جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانسته اند.
خاقانی.
وان کژاوه چیست میزانی دو کفه باردار
باز جوزائی دو کفه شکل میزان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 91).
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهوز میزان بخراسان یابم.
خاقانی.
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای دشمنان ما ز عقرب سوی میزان آی.
سعدی.
کسان ذخیره ٔ دنیا نهند و غله ٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان.
سعدی.
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چو ثور و چون جوزا و سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب، قوس و جدی و دلو و حوت.
؟
|| از کلدانی ماساثا، ماه هفتم از سال شمسی عرب و ماه اول از خزان مطابق مهرماه فارسی و ایلول سریانی و سپتامبر رومی و فرانسوی. از دهم شهریور است تا دهم مهر ماه اول پاییز است پیش از عقرب و پس از سنبله مطابق مهر. اول آن برابر است با هفتم مهرماه جلالی و تقریباً بیست و سوم سپتامبر فرانسوی و آن سی روز است. || خانه ٔ ترازو. (ناظم الاطباء). یکی از دو خانه ٔ زهره است و خانه ٔ دیگر آن ثور است. و در آن بیت الشرف زحل است. (مفاتیح):
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه ای سازد
که ناهید است بی کیوان که باشد خانه میزانش.
خاقانی.

میزان. (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 28هزارگزی خاور اهر با 309 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

فارسی به عربی

میزان

ایقاع، علاج، متر، مستوی، مقیاس، میزان، نسبه

عربی به فارسی

میزان

ترازو , میزان , تراز , موازنه , تتمه حساب , برابرکردن , موازنه کردن , توازن

فرهنگ معین

فراوان

(فَ) (ص.) بسیار، زیاد.

فرهنگ عمید

فراوان

بسیار، زیاد،
[قدیمی] عمیق،

معادل ابجد

به میزان فراوان

453

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری